اگر معیارهای ما محدود نبود هر آن کرم شب تاب را مانند آفتاب بزرگ می پنداشتیم. جبران خلیل جبران
من نمی دانم که چرا می گویند اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست, وچرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست گل شبدر چه کم از لالهءقرمز دارد چشم ها را باید شست جوردیگر باید دید واژه را باید شست واژه باید خود باد,وازه باید خود باران باشد چترها را باید بست زیر باران باید رفت فکر را،خاطره را زیر باران باید برد با همه مردم شهر زیر باران باید رفت دوست را زیر باران باید جست زیر باران باید بازی کرد زیر باران باید چیز نوشت,حرف زد,نیلوفر کاشت زندگی تر شدن پی در پی,زندگی آبتنی کردن در حوضچهء اکنون است رخت ها را بکنیم آب در یک قدمی است روشنی را بچشیم شب یک دهکده را وزن کنیم, خواب یک آهو را،گرمی لانهء لک لک را درک کنیم روی قانون چمن پا نگذاریم در موستان گرهء ذائقه را باز کنیم ودهان را بگشاییم اگر ماه درآمد ونگوییم که شب چیز بدی است، ونگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ. وبیاریم سبد,ببریم این همه سرخ,ببریم این همه سبز صبح ها نان وپنیرک بخوریم وبکاریم نهالی سر هر پیچ کلام؛ وبپاشیم میان دو هجا تخم سکوت ونخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید وکتابی که در آن پوست شبنم تر نیست وکتابی که در آن یاخته ها بی بعداند ونخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد ونخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون و بدانیم اگر کرم نبود, زندگی چیزی کم داشت واگر خنج نبود لطمه می خورد به قانون درخت واگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت وبدانیم اگر نور نبود, منطق زندهءپرواز دگرگون می شد و بدانیم که پیش از مرجان خلائی بود در اندیشهء دریاها بود ونپرسیم کجاییم؟بو کنیم اطلسی تازهء بیمارستان را ونپرسیم که فوارهءاقبال کجاست؟ سهراب سپهری
+نوشته شده در دوشنبه 89/6/8ساعت 6:25 عصرتوسط کاواک |
|
نظر