سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از همه رنگ صادقانه.....

نه   هرکه   چهره   برافروخت  دلبری   داند                نه  هر که  آینه   سازد  سکندری داند
نه هرکه  طرف کله  کج نهاد و تند نشست                 کلاهداری   و   آیین   سروری    داند
تو بندگی چو گدایان  به  شرط    مزد   نکن                که دوست خود روش بنده پروری داند
غلام    همت    آن    رند    عافیت  سوزم                 که  در   گداصفتی   کیمیاگری  داند
وفا   و   عهد   نکو    باشد   ار     بیاموزی                وگرنه هر که تو بینی ستمگری  داند
بباختم    دل     دیوانه      و       ندانستم                که آدمی بچه ای شیوه ی پری  داند
هزار    نکته ی   باریکتر   ز  مو    اینجاست                نه هرکه  سر  بتراشد  قلندری  داند
مدار نقطه ی  بینش   ز  خال  توست   مرا                که  قدر   گوهر  یکدانه  گوهری  داند
به قدوچهره هرآنکس که شاه خوبان شد                 جهان  بگیرد  اگر   دادگستری    داند
ز شعر  دلکش  حافظ  کسی   بود   آگاه                 که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
                                                                                                    حافظ

+نوشته شده در یکشنبه 89/8/9ساعت 12:2 عصرتوسط کاواک | | نظر

جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.

+نوشته شده در یکشنبه 89/6/21ساعت 1:9 عصرتوسط کاواک | | نظر

اگر معیارهای ما محدود نبود هر آن کرم شب تاب را مانند آفتاب بزرگ می پنداشتیم.
جبران خلیل جبران

من نمی دانم که چرا می گویند اسب حیوان نجیبی است
کبوتر زیباست,
وچرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لالهءقرمز دارد
چشم ها را باید شست
جوردیگر باید دید
واژه را باید شست
واژه باید خود باد,وازه باید خود باران باشد
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را،خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید جست
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت,حرف زد,نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی,زندگی آبتنی کردن در حوضچهء اکنون است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است
روشنی را بچشیم
شب یک دهکده را وزن کنیم,
خواب یک آهو را،گرمی لانهء لک لک را درک کنیم
روی قانون چمن پا نگذاریم
در موستان گرهء ذائقه را باز کنیم
ودهان را بگشاییم اگر ماه درآمد
ونگوییم که شب چیز بدی است،
ونگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.
وبیاریم سبد,ببریم این همه سرخ,ببریم این همه سبز
صبح ها نان وپنیرک بخوریم
وبکاریم نهالی سر هر پیچ کلام؛
وبپاشیم میان دو هجا تخم سکوت
ونخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
وکتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
وکتابی که در آن یاخته ها بی بعداند
ونخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد
ونخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون
و بدانیم اگر کرم نبود,
زندگی چیزی کم داشت
واگر خنج نبود لطمه می خورد به قانون درخت
واگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت
وبدانیم اگر نور نبود,
منطق زندهءپرواز دگرگون می شد
و بدانیم که پیش از مرجان
خلائی بود در اندیشهء دریاها بود
ونپرسیم کجاییم؟بو کنیم اطلسی تازهء بیمارستان را
ونپرسیم که فوارهءاقبال کجاست؟
                 سهراب سپهری

+نوشته شده در دوشنبه 89/6/8ساعت 6:25 عصرتوسط کاواک | | نظر

در این راه شگرف،در دعای
سحرت،در مناجات خدایی شدنت،هرگز از یاد مبر من جا مانده بسی محتاجم...!


+نوشته شده در دوشنبه 89/5/25ساعت 3:42 عصرتوسط کاواک | | نظر

مرا بسپار در یادت به
وقت بارش باران

نگاهت گر به آن بالاست ودر حال دعا هستی

خدا آنجاست.........

دعایم کن،دعایم کن که
من محتاج محتاجم...


+نوشته شده در دوشنبه 89/5/25ساعت 3:38 عصرتوسط کاواک | | نظر

به علاوهءخدا باشی منهای
هر چیزی زندگی می کنی...

فرا رسیدن ماه مهمانی خدا
رو به همهءدوستای عزیز تبریک میگم!التماس دعا...


+نوشته شده در دوشنبه 89/5/25ساعت 3:30 عصرتوسط کاواک | | نظر

زایل و نابود کردن چیزی که بر آن عاشقیم،چقدر ساده
است؟
چه زود یک مانع در بین می نشیندوحجاب عشق می گردد؛یک
کلمه،یک ژست،یک لبخند!

عادات خلق وخوها وتمایلات خاص ما،بر هستی ما سایه می
افکندوآنچه را با طراوت و روشن است،مبدل به تیرگی و ملالت می نماید.ما از طریق
حرکات زائد و بی رویه خود را فرسوده می کنیم و چیزی را که هشیار و حساس است،تیره،کدر
و آشفته می نماییم.

از طریق اصطکاک دائمی و از طریق ایجاد امیدها و ناکامی
ها،پدیده ای را که ساده و زیباست،هراسناک،مردد و پر از انتظار میکنیم.
رابطه،جریانی است بسیار پیچیده و دشوار، واندک اند
کسانی که می توانند بی زیان از آن بگذرند.ما میل داریم رابطه یک امر ثابت،پایدار و
مستمر باشد،ولی رابطه به معنای واقعی جریانی است محرک وپویا،جریانی که باید آن را
کاملآ و عمیقا درک
کرد و شناخت،نه اینکه بر اساس ضوابط درونی یا بیرونی از آن یک
طرح و الگوی ثابت ساخت و سپس در طریق انطباق با این الگو پیش رفت.
انطباق و همرنگی- که یک سنت و روال اجتماعی است- تنها
زمانی اهمیت و سلطه خود را در روابط ما از دست می دهد که عشق وجود دارد.

عشق در رابطه یک جریان پاک کننده و تصفیه کننده
است،زیرا شیوه ها وراههای
"خود" را بر آگاهی باز
می نماید ،آشکار میسازد.بدون این باز نمودن،رابطه چندان مفهوم و معنایی ندارد.
ولی ما چه تلاش عظیمی به کار می
بریم تا خود را در رابطه باز نگذاریم.تا خود را چنان که هستیم آشکار ننمایم.این
تلاش(برای پنهان کردن خود حقیقی) شکل های مختلفی به خود می گیرد؛سلطه یا تسلیم و
انقیاد،ترس یا امید،حسادت یا پذیرش و نظیراینها همه شکلی است از تلاش به منظور
اجتناب ازافشاء وآشکارنمودن خود.
مسئله این است که ما عشق نداریم و
اگر داشته باشیم می خواهیم به شکل خاصی عمل کند.آن را آزاد نمی گذاریم تا خودش عمل
کند.ما با ذهن خودعاشقیم نه با قلب خود،ذهن است که می تواند رنگ عوض کند خود را
اصلاح ،زیاد وکم کند،ولی عشق نمی تواند.
ذهن می تواند خود را آسیب ناپذیر
گرداند ولی عشق نمی تواند.ذهن می تواند از رابطه بگریزد و در انزوای حصار خود
بماند.می تواند انتخاب گر باشد می تواند با همه کس در نیامیزد می تواند شخصی یا
غیر شخصی باشد ولی عشق چنین نیست.عشق قابل مقایسه نیست،نمی توان به سویش رفت.نمی
توان به گردش حصاری کشید ومحدودش کرد.
مشکل ما این است که آنچه را عشق می
نامیم یک ساختهء ذهنی است.
ما قلب خود را با چیزهای ذهن
انباشته ایم و بنابراین آن را تهی از چیزی که باید در آن باشد کرده ایم.آن را در
تردید و انتظار نگه داشته ایم.این ذهن است که می چسبد.رشک می ورزد،نگه می دارد یا
زایل و نابود می کند.زندگی و هستی ما تحت سلطهء عوامل فیزیکی و ذهن است.ما عشق نمی
ورزیم.نمی گذاریم تنها عشق باشدوبس.بلکه می خواهیم مورد عشق دیگری قرار گیریم.
زمانی که عشق می ورزیم برای دریافت
عشق است واینگونه به اصطلاح عشق ورزیدن کار ذهن است نه دل.
ذهن همواره در جستجوی ایمنی و
اطمینان است ولی آیا ذهن می تواند از عشق یک چیز ثابت به عنوان وسیلهء ایمنی
بسازد؟آیا ذهن که اساس و بنیان آن بر زمان است می تواند عشق را به قلمرو خود
بکشاند ؟ عشق که خود جاودانگی خود است وبرون از زمان؟
ولی حتی عشق قلبی ما حیله ها و
بازیهای ویژهء خود را دارد.زیرا ما چنان قلب خود را فاسد و خراب کرده ایم که برای
عشق ورزیدن نیز همیشه در تردید و آشفتگی است و این جریانی است که زندگی مارا چنین
رنج بار وملالت آمیز نموده.یک لحظه فکر میکنیم عشق داریم ولی لحظه بعد رفته است
،گم شده است.
گاهی نیرویی ژرف و سنجش ناپذیر در
انسان به وجود می آید که بی ارتباط با ذهن است.منشآ ناشناخته و ورای ذهن دارد ولی
دیری نمی پاید که همین نیروی عمیق به وسیلهء ذهن خراب وزایل می گردد.زیرا در ستیز
بلا انقطاعی که ما اسیر آن هستیم،پیروزی نهایی،همیشه با ذهن است.
حل این تضاد ستیزو آشفتگی نه کار
ذهن حیله گر است و نه کار یک قلب پراز تردید.راه و وسیله ای برای پایان دادن به
این تضاد وجود ندارد.
نفس جستجوی وسیله یکی دیگر از
تمایلات حیله گرانهءذهن است برای حفظ تفوق وحاکمیت خودش.
می خواهد تضاد را از بین ببرد تا
به آرامش دست یابد تا به عشق دست یابد تا چیز دیگری باشد پس ذهن هنوز در بند
"شدن"  1 است.  

ما باید به شکل وسیع و عمیقی آگاه گردیم به اینکه عشق
به عنوان یک خواسته و مطلوب ذهنی،تحقق ناپذیر است.
هیچ راه و وسیله ای برای دست یافتن به چنان عشقی وجود
ندارد.هنگامی که این حقیقت را عمیقآ و واقعآ درک کرده ایم امکان دریافت چیزی وجود
دارد که از این دنیا نیست .چیزی ورای
"شناختگی".و بدون آن چیز شادمانی عمیق و پایدار در رابطه وجود نخواهد داشت.
اگر تو به یک چیز پرشکوه وزیبا وپر
خیر و برکت دست یافته ای و من از ان محرومم مسلمآ من و تو درتضاد با یکدیگر خواهیم
بود.تو ممکن است در تضاد نباشی ولی من هستم.در آن صورت من وجود پر از رنج واندوه
وملالت خود را از تو جدا می کنم.اندوه هم مانند لذت یک عامل محصور و جدا کننده
است.وتا زمانی که عشق نیست-عشق واقعی،نه آنچه ساخته ءذهن است ـ رابطه آمیخته به
رنج خواهد بود.
هنگامی که خیر،زیبایی و شکوه آن
عشق در تو هست،لاجرم مرا دوست خواهی داشت،صرف نظر از اینکه من چه هستم وچه
نیستم،زیرا عشق چیزی نیست که نوع رفتار من در آن تآثیر داشته باشد وآن را شکل
بخشد. ذهن هر حیله و حقه ای در کار کندبه
هر حال من وتو از یکدیگر جدا خواهیم بود.ولو اینکه در بعضی زمینه ها نقطه نظرهای
مشترک داشته باشیم.زیرا احساس تمامیت،وحدت و یگانگی باید درون ما باشد تا در
رابطهء واقعی باشیم وایجاد این تمامیت و یگانگی باید درون ما باشد تا در رابطه
واقعی باشیم.وایجاد این تمامیت و یگانگی هرگز کار ذهن نیست،بلکه هنگامی خود به خود
وجود دارد،که ذهن محو سکوت کامل است،زمانی که ذهن به پایان ولگردی های خود رسیده
است،زمانی که به بیهودگی تلاش آگاه گشته و آرام گرفته است.تنها در این آرامش است
که رابطه فارغ از رنج وستیز خواهد بود.
بر گرفته از کتاب حضور در هستی
تالیف متفکر هندی  کریشنا مورتی
ترجمه:محمدجعفر مصفا

1-به عقیدهء کریشنا
مورتی و زبون خیلی ساده و خودمونی،رنج انسان تو زندگی به خاطر اینه که همیشه برای
خودش یه ایده آل میسازه.ایده آلی که خودش نیست و فکر می کنه اگه خودش اونجوری باشه
بهتره.ولی چون خود اون انسان اونجوری نیست دچاریه نوع تضاد در وجود خودش میشه که
به عقیدهء کریشنا قسمتی از مشکلات انسان از همین جا ناشی میشه.پس کریشنا
"شدن" ودر بند"شدن"بودن رو بد می دونه و نفی
میکنه.کریشنا مورتی در همین باره یه مقاله به اسم "آنچه هست وآنچه باید
باشد"داره که احتمالا بعدا براتون میذارم.


+نوشته شده در یکشنبه 89/5/24ساعت 3:50 عصرتوسط کاواک | | نظر

سلام به همهء دوستانی که به ما لطف دارن،وقت با ارزش
خودشونو در اختیار ما قرار میدن و به این وبلاگ سر میزنن.

همونجور که قبلآ هم گفتم این وبلاگ برای معرفی روستای
پایین کولا راه اندازی شد اما همونجور که از تیترش پیداست چیزای مختلفی توش پیدا
میشه که همش صادقانه است.
این بار تصمیم گرفتم یک مقالهء فلسفی براتون بذارم.اما
داستان این که من کجا؟وفلسفه کجا؟
راستش کتابی که این مقاله توش بود رو اول دبیرستان تو
یه نمایشگاه خریدم.

اون وقتا با مسئولین مدرسه مون خیلی صمیمی بودم(نه مثل
الان که چه ما،چه استادای محترم،سایه همو با تیر میزنیم!).مسئول نمایشگاهمون وقتی
دید دارم کتاب می خرم صدام کرد که بیا اینجا ببینم چی خریدی؟
با یه بغل کتاب رفتم پیشش.با چشمی که به شدت منتظر
تآیید بود پرسیدم:چه طوره؟ یه نگاه کرد و گفت:عالیه.آفرین! دیروز آقای فلانی(اسمش
یادم رفت ولی یادمه مسئول بچه های رشتهءکامپیوتربود وشدیدآ اهل مطالعه!) اومد
اینجا همین چندتا کتابی که دستته رو بهم نشون داد گفت همه یک کنار،این چندتا یک
کنار.بهترین کتابای نمایشگاه رو برداشتی.خیرشو ببینی!
جاتون خالی!گل از گلم شکفت.کلی ذوق کردم.اون روز وقتی
رفتم خونه قبل اینکه لباسم رو درآرم، نشستم کتابه رو خوندم ولی چشمتون روز بد
نبینه؛هیچی ازش نفهمیدم.ضد حال اساسی ای بود.تو دلم گفتم:پدر آمرزیده،کجای این
کتاب قشنگه؟فقط همون یه بندی که رو جلدش نوشته بود قشنگ بود.
موضوع کلی کتاب دستم اومده بود ولی راستش درکش برام یه
کم سنگین بود،این بود که انداختمش یه گوشه و رفتم پی کارم.

تا اینکه همین چند وقت پیش به یه مشکلی برخورد کردم که
دیگه عقلم قد نمی داد.حساب کتابام جور در نمی اومد.هرچی بیشتر تلاش میکردم نتیجه
برعکس تر وبدتر میشد.ازون جایی هم که معمولا عادت دارم مشکلاتمو خودم حل کنم رفتم
تو اتاق و شروع کردم به فکر کردن.ولی فایده ای نداشت.از کسی هم نمیتونستم کمک
بگیرم.چون اطرافیام هر کدوم تو یه بخش از زندگیمن ونمی تونن یه راه حل کلی بدن که
در عین حال که مشکلم رو تو همهءجوانب حل میکنه نزنه یه جای دیگه رو خراب نکنه.مثلا
مامان بابا راهنمایی های خوبی میکنن که خوب چیه بد چی؟یا دوستای صمیمی ای مثل
سهیلا و زهرا وفاطمه خوب دلداری میدن وهمیشه تجربیات خودشونو تو حل مشکلشون بهم
انتقال میدن.ولی همهء ما تفاوتهایی تو زندگی داریم که این تفاوتها لزومآ دلیل
نمیشه که یکی خوب باشه یکی بد.یکی فرهنگش بالاتر باشه یکی پایین تر.فقط تفاوت تو
شیوه های زندگیمونه.اصلا همین تفاوتهان که باعث میشن زندگی من و تواز هم جدا
باشه.من،من باشم و تو تو.به همین خاطر نمیشه یه کلیشه واسه همه درست کرد که هر کی
به فلان مشکل خورد راه حلش فلانه.فقط میشه از دیگران ومشکلاتشون الهام بگیری واسه
رفع مشکل خودت،اما در نهایت باید نوآوری به خرج بدی ومشکلتو با توجه به شرایط
خودت،با توجه به زندگی خودت حل کنی.مشکلت رو هیچ کس بهتراز خودت نمیتونه حل کنه
چون هیچ کس بهتر از خودت تورو نمیشناسه.اینجوری بود که با اینکه با خیلی ها مشورت
کردم فقط به این رسیدم که نتیجه باید چی بشه!ولی اینکه این نتیجه رو تو زندگی خودم
چه جوری پیاده کنم حسابی گیجم کرده بود.هر کاری که می خواستم انجام بدم اگرچه یه
مشکل رو حل می کرد ولی میزد دوسه جای دیگه رو خراب می کرد.از طرفی هم عادت ندارم
صورت هیچ مسئله ای رو پاک کنم و ازش فرار کنم.تا حالا تا اونجایی که می شد
همهءمشکلاتم رو حل کردم.ولی این بار!راه حل هام جواب نمیداد.مثلا اگه تا حالا فلان
کتاب رو به فلان شیوه باید میخوندم تا بفهمم الان دیگه نه اون شیوه نه شیوه های
دیگه کار ساز نبود.البته این فقط یه
مثاله.تنها چیزی که از مشکلم میدونستم این بود
که باید ریشه اش رو پیدا کنم تا کاملا حل شه.ولی هرچی کارم رو بیشتر بررسی میکردم
بیشتر گیج میشدم.آخه کارم مشکلی نداشت!پس ریشهءاین همه مشکل از کجا بود؟
خلاصه این فکرها اساسی بهمم ریخته بود. اعصابم که
حسابی داغون شد تصمیم گرفتم الان با مشغول کردن خودم،این موضوع(عصبایت) رو حل کنم
تا بعدآ که آروم شدم بشینم و درست فکر کنم.خلاصه!این بود که یاد این کتابه افتادم
ویادم اومد که برای فهمیدنش نیاز به تمرکز بالایی هست ویه جورایی وقتی آدم میره
روش، زمان ومکان از دستش در میره.رفتم سراغش.دوباره همون مقاله ها رو خوندم.دست بر
قضا این بار نه تنها خیلی خوب فهمیدم چی میگه بلکه یهو راه حل تمام مشکلامو پیدا
کردم.چون تو این اندیشه، آدم یاد میگره که اگه مشکلی داره ریشه اش رو باید تو خودش
پیدا کنه.یه دوستی چند وقت پیش می گفت من خیلی حق به جانبم. همین باعث میشد نبینم
کجا دارم اشتباه میکنم
.راست می گفت،دستش درد
نکنه که باعث شد یه تلنگر بخورم.بالاخره به خواست خدا یه تلنگری به ما خوردو
چشممون وا شد.هرچند نتایج تلخ مشکلای گذشته(مثل معدلم) برام مونده،ولی عوضش کلی
تجربه به دست آوردم که باهاش میتونم آینده و حال رو بهتر بسازم.

به قول استاد شریعتی ما با سه چیز زندگی رو نابود
میکنیم:
1-افسوس گذشته 2- اتلاف حال 3-ترس از آینده
وبا سه چیز زندگی رو زیبا بنا میکنیم:
1-پند گرفتن از گذشته 2-بهره مندی بهینه از حال 3-امید به آینده

و اینجوری بود که تحمل تلخی ها آسون شدوتلاش برای
آینده لذت بخش.مشکلم هم حل شد شکر خدا!
اما تو این مدت یه درس از زندگی گرفتم.اونم این بود که
همون جوری زندگی کنم که
"من" اونجوریم.نه اونی که دیگران می
خوان من باشم.این رو کریشنا مورتی بهم یاد داد.یاد داد که
"من
می خوام باشم
"های‌زندگیم رو خط بزنم و بگم"من هستم".هرکی می خواد خوشش بیاد نمی خواد هم
بایدخوشش بیاد.اینجوری همون"من" حقیقت خودش رو بدون اینکه ازش فرار کنه
میبینه و اگه بده خودشو اصلاح میکنه و به کمال میرسه. در غیر این صورت همیشه سعی
میکنه بگه چیزی هستم که هنوز درونی بهش نرسیده و این جوریه که تا آخر عمرش حتی یه
قدم هم جلو نمیره!

باری!اینجوری بود که ما به فلسفه
(علاقه مند که بودیم) علاقمون بیشتر شد وتصمیم گرفتیم هر چند وقت یه بار مقاله های
اینجوری رو رو وبلاگ واسه علاقه مندان بذاریم.
نا علاقه مندان عزیز هم بگن از چی
خوششون میاد همون رو براشون میذاریم.

نظر یادتون نره.شاید هنوزم حق به جانبم و نیاز به
تلنگر دارم.


+نوشته شده در یکشنبه 89/5/24ساعت 2:53 عصرتوسط کاواک | | نظر