سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از همه رنگ صادقانه.....

لیلی زیر درخت انار نشست،
درخت انار عاشق شد،
گل داد
سرخِ سرخ . . .
 

 

گلها انار شدند،
داغِ داغ . . .
 

 

هر اناری هزار دانه داشت، دانه ها عاشق بودند، بی تاب بودند، توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود، دانه ها بی تابی می کردند، انار ترک برداشت.

 

خون انار روی دست لیلی چکید.
لیلی انار ترک خورده را خورد.
مجنون به لیلی اش رسید.
 

 

خدا گفت: راز رسیدن همین است، فقط کافی است انار دلت ترک بخورد . . .
خدا گفت: لیلی یک ماجراست، ماجرایی آکنده از من، ماجرایی که باید بسازیش.
لیلی درد است، درد زادنی نو، تولدی به دست خویش.
لیلی رفتن است، عبور است و رد شدن.
لیلی جستجوست، نرسیدن است و بخشیدن.
لیلی سخت است و دور از دسترس.
لیلی زندگیست، زیستنی از نوع دیگر.

 

شیطان گفت: لیلی تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیفتد.
لیلی آسودگی است، خیالی است خوش.
لیلی ماندن است و فرو در خویشتن رفتن.
لیلی خواستن است، گرفتن و تملک.
لیلی ساده است، همین جا دم دست است. . .

 

و این چنین دنیا پر شد از لیلی هایی زود
لیلی های ساده اینجایی
لیلی های نزدیک لحظه ای . . .
و مجنون هایی آمدند که هنوز انار دلهاشان ترک نخورده بود . . .

 


+نوشته شده در جمعه 89/12/27ساعت 3:55 عصرتوسط niloo | | نظر

چهار شمع به آرامی  می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت"من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم" هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. “
شمع دوم گفت: من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . “ حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد.
وقتی نوبت به سومین شمع رسیدمن عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. “ با اندوه کفت: پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد .
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟»
چهارمین شمع گفت:” نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. “
چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم.

 

 


+نوشته شده در جمعه 89/12/27ساعت 3:51 عصرتوسط niloo | | نظر

 

وقت توی پیاده رو قدم  زنی

گاهی زیر پات صدای خرد شدن

یه برگ پاییزی رو می شنوی

اما تو ساده و بی تفاوت از کنار اون رد می شی.

شده تا حالا به عاقبت اون برگ فکر کنی؟

شده پیش خودت بگی تکلیف این برگ زرد که زیر پای روزگار له شد چیه؟

طبیعت با ما حرف می زنه فقط

باید شنوا باشیم باید کمی بیشتر چشم هامون رو باز کنیم تا ببینیم.

باید ببینیم آخر مسیر این برگ لگد مال شده چی می شه؟

این برگ به زمین می افته و خرد می شه اما...

دوباره جذب خاک می شه

و به ریشه می رسه

و باعث قوت خاک می شه

وآغازی می شه برای یک شکوفایی دیگه.

تو هم مثل برگ باش هیچ وقت از میدون به در نشو،

حتی وقتی کاملَا" نا امید و خسته شدی

تو هم مثل برگ برو به سمت ریشه،به سمت خدا

و بدون که هیچ چیز در این دنیا بیهوده نیست حتی شکستن تو! 

شاید این شکستن انگیزَ? یک شروع تازه برای تو باشه

شاید هم یک هشدار باشه که از یه مسیر دیگه بری

تا زودتر به مقصد برسی

هیچ چیز در این دنیا بی دلیل نیست،

به دنبال کشف راز و رمزها باش.

 


+نوشته شده در جمعه 89/12/27ساعت 3:28 عصرتوسط niloo | | نظر

من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چهار فصلش همه آراستگی است
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم دل هر کس دل نیست
قلب ها صیقلی از آهن وسنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از متلاشی سدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرور اور مهر...
حمید مصدق


+نوشته شده در پنج شنبه 89/12/26ساعت 12:38 صبحتوسط کاواک | | نظر

باز باران بارید
خیس شد خاطره ها
مرحبا بر دل ابری هوا
هرکجا هستی باش
آسمانت آبی و تمام دلت از غصهءدنیا خالی
تقدیم به هم اتاقی گلم?á ÊÞÏíã ÔãÇ,ماندانا جووووووووووون
?Ôãß


+نوشته شده در پنج شنبه 89/12/26ساعت 12:3 صبحتوسط کاواک | | نظر

یادت ای دوست بخیر
بهترینم خوبی؟
خبری نیست زتو
دل من می خواهدکه بدانی دل من بی تو به اندازهء دنیا تنگ است
می سپارم همه زندگانیت را به خدا.
تقدیم به کسی که الان خیلی دلم براش تنگ شده واگه به این وبلاگ سر میزنه بدونه هیچ آدمی از سنگ نیست.


+نوشته شده در چهارشنبه 89/12/25ساعت 11:59 عصرتوسط کاواک | | نظر

به دریا می زنم! شاید به سوی ساحلی دیگر

مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر

من از روزی که دل بستم به چشمان تو می دیدم

که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر

به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز می دانم

بجز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر

من از آغاز در خاکم نمی از عشق می بینم

مرا می ساختند ای کاش، از آب و گلی دیگر

طوافم لحظه دیدار چشمان تو باطل شد

من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر

به دنبال کسی جامانده از پرواز می گردم

مگر بیدار سازد غافلی را، غافلی دیگر


+نوشته شده در چهارشنبه 89/12/25ساعت 12:17 عصرتوسط soheyl | | نظر

پیش از اینها فکر میکردم خدا

خانه ای دارد میان ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتی از الماس وخشتی از طلا

پایه های برجش از عاج وبلور

بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از تاج او

هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان

نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب صدای خنده اش

سیل و طوفان نعره توفنده اش

دکمه پیراهن او آفتاب

برق تیغ و خنجر او ماهتاب

هیچکس از جای او آگاه نیست

هیچکس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین

خانه اش در آسمان دور از زمین

بود اما در میان ما نبود

مهربان و ساده وزیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت

مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم از خود از خدا

از زمین، از آسمان،از ابرها

زود می گفتند این کار خداست

پرس و جو از کار او کاری خطاست

آب اگر خوردی ، عذابش آتش است

هر چه می پرسی ،جوابش آتش است

تا ببندی چشم ، کورت می کند

تا شدی نزدیک ،دورت می کند

کج گشودی دست، سنگت می کند

کج نهادی پای، لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می کند

در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود

خوابهایم پر ز دیو و غول بود

نیت من در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود

مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه

مثل تنبیه مدیر مدرسه

مثل صرف فعل ماضی سخت بود

مثل تکلیف ریاضی سخت بود

*****

تا که یکشب دست در دست پدر

راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا

خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست

گفت اینجا خانه خوب خداست!

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند

گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست ورویی تازه کرد

با دل خود گفتگویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست اینجا در زمین؟

گفت آری خانه او بی ریاست

فرش هایش از گلیم و بوریاست

مهربان وساده وبی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است

می توان با این خدا پرواز کرد

سفره دل را برایش باز کرد

می شود درباره گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران حرف زد

با دو قطره از هزاران حرف زد

می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد

میتوان مثل علف ها حرف زد

با زبان بی الفبا حرف زد

میتوان درباره هر چیز گفت

می شود شعری خیال انگیز گفت....

*****

تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر

از رگ گردن به من نزدیک تر….


+نوشته شده در سه شنبه 89/12/24ساعت 2:13 عصرتوسط soheyl | | نظر

بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست


+نوشته شده در سه شنبه 89/12/24ساعت 2:3 عصرتوسط soheyl | | نظر

زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و...

سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را جبران کند.

حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.

فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی 4 تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری
.


+نوشته شده در سه شنبه 89/12/24ساعت 1:56 عصرتوسط soheyl | | نظر

   1   2      >