سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از همه رنگ صادقانه.....

من 2سال معادل 4ترم زندگی خوابگاهی رو تجربه کردم.اونم خوابگاه بابلسر!ازین ترم میخوام رفت وآمد کنم خوابگاه نگرفتم.اما دلم برای اون روزها و اون دوست ها تنگ شده.واسه همین تصمیم گرفتم خاطرات اون روزها رو بذارم رو وبلاگ تا بلکه زنده شن!روزهای شیرینی بود.حیفه با فراموش کردنشون نابودشون کنیم.

اجازه بدین از خودخوابگاه شروع کنم بعد راجع به خودمون هم میگم.

خوابگاه ما 6تا بلوک داشت که هر کدومش 4 طبقه داشت. بلوک 1تا 4 به اضافهء موتور خونه وسالن ورزشگاه ونماز خانه تو یه محوطه همون اول ورودی خوابگاه بود.اما بلوک 5و6انتهای یه خیابون بود که به حیاط همین محوطه وصل بود.این خیابون خیلی درازو بی آب و علف بود.دورتادورش فقط بیابونه و سیم خاردار و دروبین مدار بسته.بویی از آدمیزاد توش نمیاد.اما جون میداد واسه پیاده روی وتخلیه های روحی.

ما بلوک 6 بودیم.دو ترم اول هم کف ته لاین,دوترم آخر طبقه دوم دقیقآ بالای سرپرستی اولین اتاق لاین.

طبقه همکف مثل زندان اوین بود.نیست سرپرستی تو همین طبقه بود باید آسه میرفتی آسه میومدی,جیکت هم در نمیومد.بالکن های هم کف همه محافظ داشت(البته هیچ محافظی جلوی ورود گربه ها و زهره ترک شدن مارونمی گرفت).

هرچی بالاتر میرفتی بهتر بود چون هم دریا بیشتر مشخص میشد,هم از سرپرستی دورتر بودی.البته ما بچه های خوبی بودیم جز خودمون کسی رو اذیت نمیکردیم.صدای خنده هامون هم که بیرون نمیرفت.فقط نمیدونم چرابعضی وقتا از اتاق بغلی صدای مشت خوردن به دیوار میومد.فکر کنم بچه های اتاق بغلی مشکل روانی داشتن,آخه بعضی وقتا 2 نصفه شب میومدن با چشای پف کرده وموهای وز و بهم ریخته با یه قیافهءداغون در میزدن با یه قیافهء التماس آمیز میگفتن:بچه ها تو رو خدا!بعد میرفتن دوباره میخوابیدن.ماکه بالاخره نفهمیدیم واسه چی میگفتن "تو رو خدا" ولی اگه بهشون میگفتی" چشم ببخشید" دیگه نه دم در میومدن نه به دیوار مشت میزدن.

هر اتاقی تو بلوک 6 شیش نفره بود.همه هم,ورودی 87 بودن.من و 3تا از بچه های دیگه هر چهارترم هم اتاق بودیم.

اما اون دو نفر دیگه که دوترم اول باما بودن هم بچه های خوبی بودن وهنوزم با هم دوستیم ودر رابطه.حتی ترمهای بعد که دیگه با هم هم اتاقی نبودیم میرفتیم اتاقشون مهمونی وسوغاتی می خوردیم گاهی هم سوغاتی رو می بردیم.این دوتا که رفتن دوتای دیگه اومدن جاشون که اونا هم بچه های خوبی بودن.

اما معرفی اعضای اتاق:

من(پرسروصداوشیطون,منتهی عذاب وجدان زیاد میگرفتم,تو اوج سرخوشی به همه ضدحال میزدم),

زری(آروم,بیغل وغش,مهربون,دوترم اول تو تختش دو,ترم آخر کنار سفره,من وزری از دوم دبیرستان تا پیش دانشگاهی والانم دانشگاه باهم هستیم,جفتمون هم فیزیک میخونیم.هر چهار ترم هم اتاق بودیم),

مانی(مثل من شیطون,همدست من تو اکثر برنامه ها,آی تی میخونه,عاشق آب بازی و روکم کنی,با اونم چهار ترم بودیم),

اسی(شیطون بود اما میترسید شیطونی کنه,ولی کم کم راه افتاد,تهش هم که دیگه بدتر از ما شده بود,آمار میخونه,هر چهار ترم با ما بود),

مهندس(معماری میخونه یا نبود یا سه تا بود(با دوستاش می اومد).آروم,لاغر,بی سروصدا,بی آزار,مآمور ساعت خواب و این که ببینه کی مسواک زد کی نزد.دوترم اول با ما بود)

الی(باحال,حساس به نظافت اتاق(بیچاره کرد ما رو),تربیت بدنی میخوند,زیادهم کتک می خورد,خیلی هم دوسش داشتیم.درضمن بسیار نیوز تشریف داشت.این هم دو ترم اول با ما بود)

فری(بچه خوبی بود,عاشق هری پاتر,نصف عمرش کلاس بود,نصف دیگه رو میخوابید,بی آزار,مودب,ما هم که شیطونی می کردیم می ترسید می رفت بیرون.آی تی می خوند ودو ترم آخر با ما بود.اتفاقی با ما هم اتاق شد واولش می خواست اتاقش رو عوض کنه ولی کم کم باهامون رفیق شد و موند)

ملکشاه(بچه خوبی بود,حیف شد,خدا بیامرزه,ازبین ما پر کشیدو قاطی مرغ ها شد(بابا نترسین,نمرد,نامزد کرد,بی معرفت خبر نامزدیش هم به ما نداد)از دوستای اسی بود,اونم از دبیرستان,اون هم آمار میخونه,شب ها زود میرفت تو رختخواب ولی یهو تو اوج داستان های ما ساعت 2شب نظر میداد,تازه میفهمیدیم بابا طرف بیداره)

حالا با تعریف کردن خاطرات با همه بیشتر آشنا می شین.
اما یه چیزای کلی در مورد محیط خوابگاه:

تو خوابگاه ما آقایون اجازه ورود نداشتن.حتی مسئولین نظافتمون هم خانوم بودن.فقط یه آقای محرابی بود که مسئول تعمیرات بود.اون هم قبل ورود باید زنگ میزد تا بچه هاتو سرویس و راهرونباشن,یا لباس بپوشن.اگر هم یکی نمیرفت تو اتاقش اشکال نداشت آخه محرم محسوب میشد.

خوابگاه ما خیلی پیشرفته بودوتمام ابزار و مصالحش از بهترین های روز دنیا بود,به همین خاطرهمیشه یا از کفش یا از سقفش آب میداد منتهی تو لوله هاش, آب نبود.اگرم بود خوراکی نبود.این چارترم آب معدنی نوشیدیم.نکتهءجالب اینجاست که بلوک6 تازه تآسیس بود و ما اولین کس هایی بودیم که توش رفتیم. لاین ما سه تا سرویس داشت,یکیش از سقفش آب می چکید,یکیش از کفش آب بالا میومد یکیش هم سیفون ولامپ نداشت.آشپزخونمون هم که چه عرض کنم,دو ساعت دم غروب باید حدود 100 نفر رو ساپورت میکرد,22 ساعت دیگه هم خالی بود.اون ساعت هایی هم که پر بود یکی داشت نیمرو می کرد یکی دیگه داشت راجع به حرارت شعله نظر می داد,اون یکی هم داشت نمک نمیرو رو می چشید.بغل دستیشم داشت خاطراتش با دوست پسرش رو تعریف می کرد,این وری هم یه زرد چوبه تو دستش ایستاده بود,یکی میگفت به نیمروهه زرد چوبه بزنیم یکی میگفت نزنیم.خلاصه تهش به نتیجه نمی رسیدن,نیمروهه می سوخت,گوجه خیار می خوردن.

به همین خاطر ما هیچ وقت آشپزخونه نمیرفتیم.مثل بچه آدم از همون اول برای گوجه خیاروچایی برنامه ریزی می کردیم.البته ناگفته نماند که کدبانو هم توشون بودن که قورمه سبزی و آش می پختن.به ما هم یه تعارف خشک وخالی نمی زدن.

معمولآ هر ساعت از شبانه روز هم که میرفتی سینک هاش پر آب بود,توبه کار می شدش بر میگشتی.دو ترم اول زری فقط یه بار پاشو گذاشت اونجا که اون روز هم با اجازه کتریمون ترکید.

اما از بچه های اتاق های دیگه.تو بعضی اتاق ها یار ویار کشی بود.گروه و گروه بندی بعدش هم دعوا.بعضی ها هم محترمانه ساعت 11 میخوابیدن.آسه میرفتن,اسه میومدن,کاری هم به کار کسی نداشتن تا گربه شاخشون نزنه.چند نفری که ما میشناختیم ,همه با هم اتاقی هاشون مشکل داشتن,یا سر جارو زدن یا سر ظرف شستن یا سر ساعت خواب.اما قربون بچه های خودمون برم که هممون یه دست بودیم و مشکلی نداشتیم.همه پایه بودن.البته مهندس یه کم زیادی پاستوریزه بودومجبورمون میکرد ساعت 12 بریم تو رختخواب.ما هم خوابش میکردیم دوباره پا میشدیم ساعت 2 نون مربا می خوردیم و پانتومیم حرف میزدیم.البته مهندس دو روز در هفته بود به همین خاطر زیاد به ما فشار روحی نمی اومد.دو ترم آخرم که نبو آزادی متلق داشتیم.البته گاهی که کلاس های صبحمون کنسل میشد قدرش رو میدونستیم و یادش رو زنده میکردیم.الی هم گیر این بود کخ نذارین ظرفها بمونه.ماهم گاهی میشستیم گاهی نمیشستیم.خلاصه می گذشت ولی دلخوری و دعوا نبود.

ان شاالله بقیه خاطرات رو تو پست های بعدی با جزئیات براتون میگم.تااینجاش آشنایی با اتاقمون بود به همین خاطر خشکه.ولی به خاطراتش که برسیم حسابی شیرین میشه.

+نوشته شده در پنج شنبه 89/6/4ساعت 6:45 عصرتوسط کاواک | | نظر